نجار زندگی – داستان کوتاه

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.

بیشتر بخوانید »

اگه میخواهید اسم این پست رو بذارید موعظه!!

معمولاً گاهی در بین آگهی های استخدامی چند مورد داستان کوتاه مرتبط با محتوای سایت گنجانده می شوند که به نوبه خود طرفداران و مخالفان خود را دارد، عده ای از دوستان از آن بعنوان تلنگری به زندگی  نام برده و شاید برای ساعاتی در عمق مطالب فرو رفته و شاید تغییری در مسیر تفکر […]

بیشتر بخوانید »

آیا خدا وجود دارد؟؟!!

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردندو وقتی به موضوع خدا رسید، آرایشگر گفت : “من باور نمیکنم خدا هم وجود داشته باشد” . مشتری پرسید:  “چرا باور نمیکنی؟” آرایشگر جواب داد: “کافیست به […]

بیشتر بخوانید »

داستان فرشته بیکار – داستان کوتاه

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟ فرشته […]

بیشتر بخوانید »

مورچه اخراجی – داستان کوتاه

مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کردبا خوشحالی به میزان زیادی محصول تولید می کرد رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در […]

بیشتر بخوانید »

رکورد های زندگی را می توان شکست – داستان کوتاه

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. […]

بیشتر بخوانید »

یک لحظه چشمان خود را ببندید – داستان کوتاه

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک […]

بیشتر بخوانید »

صلاح ما در چیست؟ (داستان کوتاه – مرتبط با استخدام نیست)

در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت . روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند : عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد ! روستا زاده پیر در جواب گفت : از کجا می دانید که این […]

بیشتر بخوانید »

ماجرای کوزه شکسته (داستان کوتاه – مرتبط با استخدام نیست)

یک پیرزن چینی دوکوزه آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد. یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همه آب را […]

بیشتر بخوانید »

قیمت یک معجزه – داستان کوتاه

۵ وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود , شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پرد آهسته به […]

بیشتر بخوانید »

از طعم قهوه تان لذت ببرید – داستان کوتاه

۸ سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از ۱۵ دقیقه: هویج: که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد دانه های قهوه در آب حل شدند و […]

بیشتر بخوانید »

ماجرای روستایی خوش شانس

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که […]

بیشتر بخوانید »